صبح با صدای باران از خواب بیدار شدم. در تخت ماندم و به باران گوش دادم. خیالپردازی کردم. همیشه پر از خیال بودهام. کلاس سوم دبستان که بودم، با خودم میگفتم کلاس چهارمی که بشوم، خیالها میروند. میترسیدم از رفتنشان. از اینکه آنقدر بزرگ شوم که دیگر هیچ خیالی را جدی نگیرم.
کلاس چهارمی شدم و خیالها ماندند، پنجمی شدم و ماندند، دانشگاه رفتم و ماندند. سر کار رفتم و ماندند.
خوشحالم که ماندهاند. که هر وقت این جهان با من کاری ندارد، به آن جهان میروم و کمی میمانم.
صبح باران میبارید. بارانی تند. دوست داشتم پیاده بروم. مثل جمعه که باران میبارید و پیاده و چتربهدست رفتم و امتحان دادم. امروز پیاده نرفتم. با اسنپ رفتم و از پشتِ شیشه به ابرها و کلاغها نگاه کردم.
زنگ اول که تمام شد با بچهها به سینما رفتیم. پیاده رفتیم. هوای سردِ خوبی بود. ساندویچ پنیر و گردویم را خوردم. چشمهایم را بستم و به یاد آوردم آن روزی را که دوست داشتم روزی در این نقطه ایستاده باشم.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 14