خُلقم تنگ شده بود. دقایق پایانی آخرین کلاس امروز از سه دانشآموز ناراحت شدم و به هم ریختم. مسیر مدرسه تا خانه من نبودم که راه میرفت، خشم بود که قدم برمیداشت، فکر و خیال بود که راه میرفت. به خانه رسیدم و غذا نه آنی بود که دوست داشتم. غُر زدم. عبوس بودم. کمحرف شدم.
و بعد خوابیدم. پیش از خواب فکر میکردم خوش به حال آنهایی که راست یا دروغ غم و ناراحتیهای بیرون را پشت در میگذارند و بدون آنها به خانه میروند.
بیدار شدم. کتاب خواندم. چیزی شنیدم، سوال نوشتم و حالا کمی بهترم. آنقدر که دیگر از آن دانشآموزان ناراحت نیستم، که اتفاقا هر سهتای آنها مهربانند و نازنین.
باید سوالات امتحان پایانترم را فردا به معاون آموزشیِ مدرسه تحویل بدهم. سوالات دهمیها و یازدهمیها را آماده کردم و تمام شده است. سوالات دوازدهمیها را هم تا شب آماده میکنم. باید ناهار فردا را هم درست کنم. شاید سالاد الویه. دیشب خواب آنجلوپولوس را دیدم. اگر کارها زود تمام شود، دوست دارم فیلمی از او ببینم.
مسیر رودخانه پر از شقایق شده است. بهارِ سال گذشته اصلا از این مسیر رد نشده بودم. کاری نداشتم که رد شوم، اما امسال منم و اینجا و تماشا.
داشت از کتابی برایم حرف میزد. کتاب خوبی به نظر میرسید. پولهایم تمام شده است. پول تازه که دستم رسید، آن کتاب را میخرم که بخوانمش.
فردا جلسۀ دبیران ادبیات شهر است. جلسهای دربارۀ علوم و فنون، دربارۀ امتحانات. من که امسال علوم و فنون تدریس نکردم. سالهای بعد را نمیدانم. فارسی و نگارش هنرستان چیز دیگریست. عمومی به از تخصصی، خاصّه در بهار. گفتهاند هر کداممان با شعر یا نثری از سعدی به جلسه برویم. شعر و نثری انتخاب نکردهام، اما از وقتی خبر جلسه را خواندم، مدام بیتهای باب دهم بوستان به ذهنم میآید. نمیدانم شاید چند بیت از همین باب را بخوانم. شاید هم «به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن»
برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 6