چایخور شدهام. این استکانِ همیشگی که کوچک هم نیست، به چشمم کوچک میآید. باید بروم و یکی از آن ماگهای کلهگنده را از بالاترین ردیف کتابخانه بیاورم پایین و هی چای بریزم، هی چای بنوشم.
تعطیلات رو به پایان است. راضی بودم و از تمام شدنش ناراحت نیستم. آرام و خوش گذشت. چیزهای کوچکی یاد گرفتم و چیزهای قشنگی دیدم.
برای سال جدید چیزمیز زیاد خریدم. میخواستم پارچه هم بخرم و بدهم خیاط تا برایم مانتو بدوزد، اما پارچه پیدا نکردم. نمیدانستم پارچۀ چه رنگی بخرم! دیشب رفتم که بخرم. نخریدم، اما فهمیدم که چه رنگی میخواهم. قدم بزرگی بود.
امشب موهایم را رنگ کردم. پارسال ۲۲ بار رنگ کردم. خیلی زیاد است. میخواستم موهایم را کوتاه کنم، اما اردیبهشت دعوتم به یک مهمانی. برای آن مهمانی، موهایم تا روی شانههایم باشد، قشنگتر است.
دو سه هفتۀ دیگر باید از دهمیها، یازدهمیها و دوازدهمیها امتحان میانترم بگیرم. همین روزها باید سوالات را آماده کنم. خودم را هم آماده کنم برای هیاهو و سر و صداهای پیش و پس از امتحان و شنیدن و دیدن انواع و اقسام غر زدنها و گلایهها و امدادهای غیبی و چیزهای دیگر.
خواهرم میپرسد: «خوشحالی تعطیلات تمام میشود و به مدرسه میروی؟»
میگویم: «خوشحالم، اما شبهایی که قرار است فردایش به کتابخانه بروم، خوشحالترم. خوشحالترینم.»
سریالی یافتهام و چند دقیقهاش را دیدهام. ترکیهای است، اما شبیه سریالهای آنچنانیِ ترکیه نیست. قرار است خوراک شبهای بهاریام شود.
درخت زردآلو هنوز شکوفه نداده است. یاد درخت گلابیِ گلی ترقی و داریوش مهرجویی میافتم. امروز رفتم که با درخت حرف بزنم. که حرفهایش را بشنوم. دیدم شاخههایش جان گرفتهاند. انگار آبستنِ شکوفه بودند.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 6