این روزهای 204

ساخت وبلاگ

امشب یادِ دوستی افتادم که نامش مهسا بود. من و مهسا در دورۀ کارشناسی ارشد با هم دوست شدیم. در یک خوابگاه بودیم. او همکلاسیِ هم‌اتاقی‌های من بود. شیمی می‌خواند. اولین بار در جشن تولد یکی از بچه‌های خوابگاه همدیگر را دیدیم. دقایق پایانی جشن آمد پیشم نشست و گفت: «چقدر قشنگ می‌رقصی.» و بعد با هم حرف زدیم. هر دو کارشناسی‌ را در دانشگاه فردوسی خوانده بودیم. مهسا یکی دو سال از من بزرگتر بود. بهش گفتم هم‌اتاقی دورۀ کارشناسی‌ام شیمی می‌خواند و همۀ استادان شیمیِ دانشگاه فردوسی را می‌شناسم. تا پایان جشن کنار هم بودیم.


به اتاق که آمدم، شیمی‌های اتاق گفتند: «الهام چه‌جوری با مهسا حرف می‌زدی؟ از چی می‌گفتین؟ اون دختری که می‌گفتیم تو کلاسمون همه‌ش خودشو می‌گیره، همین مهساست.» آه. یادم آمد. آنها بارها از مهسا حرف زده بودند.


بعد از آن شب، مهسا زیاد به اتاقمان می‌آمد، اما با همکلاسی‌هایش کاری نداشت. می‌آمد پیش من می‌نشست. با هم حرف می‌زدیم. از شعر و ادبیات و موسیقی. گاهی تا نیمه‌شب در حیاط خوابگاه قدم می‌زدیم و می‌گفتیم و می‌گفتیم و می‌گفتیم.
خانوادۀ مهسا با خانوادۀ استاد شجریان رفت‌وآمد خانوادگی داشتند. خالۀ مهسا کارگردان بود و عاشق استاد. یکی از برادرهای استاد رفته بود خواستگاری خاله و خاله خانم گفته بود: «نه فقط محمدرضا.» و نشده بود.


یک بار در آزمایشگاه چشم مهسا آسیب دید. رفتم اتاقشان. چشم‌هایش را بسته بود و غمگین بود. غروب بود. آماده شدیم و رفتیم دنبال دکتر و آزمایشگاه. خوب یادم است آزمایشگاهی پیدا کردیم که خیلی عجیب و مخوف بود. شبیه مراکز زیرزمینی س.ق.ط جنین. اینها را که گفتم مهسا بلند بلند خندید. درد و ناراحتی چشم به اندازۀ یک دقیقه دور شد. بالاخره دکتر را یافتیم. دکتر به مهسا گفته بود: «الان دیگه چشمت مثل جوشکارا شده.» و این تا ماه‌ها تکیه‌کلاممان بود.


من ترم آخر ارشد خوابگاه نگرفتم. در شهر و خانۀ خودمان بودم و گزارش‌ها و فصل‌های پایان‌نامه را برای استاد ایمیل می‌کردم.
بعد از دو ماه کاری پیش آمد و باید به دانشگاه می‌رفتم. به مهسا خبر دادم. بعد از مدت‌ها همدیگر را دیدیم. دلتنگ بودیم. مهسا گفت دیگر حوصلۀ خوابگاه و بچه‌ها را ندارد. گفت: «موافقی بریم استادسرا؟» خواهرِ مهسا استاد دانشگاه بود. با کارت خواهرش می‌توانستیم به استادسرای دانشگاه برویم. رفتیم. شبیه هتل بود. قشنگ بود و تمیز. تا صبح با هم حرف زدیم. مهسا گفت: «ماشینمو فروختم و پیانو خریدم. خیلی خیلی خوشحالم.» خوشحال شدم از خوشحالی‌اش. صبحانه نیمرو خوردیم. زرده‌اش خیلی خوشرنگ بود.


بعد از فارغ‌التحصیلی گاهی با هم حرف می‌زدیم. او مدام می‌گفت بیا. بیا همدیگر را ببینیم و من می‌گفتم: «حتما! خودمم خیلی دلم برات تنگ شده.» اما همدیگر را ندیدیم.


مدت‌هاست از مهسا بی‌خبرم. همین حالا رفتم و چت‌هایمان را خواندم. آخرین عکس پروفایلش مهسایی را نشان می‌دهد که دماغش را عمل کرده و موهایش را چتری کوتاه کرده است. چت‌هایمان خیلی قدیمی است. توی همان چت‌های قدیمی برایم از روزهای سخت نوشتنِ تز دکتری گفته. احتمالا تا حالا دکتری‌اش تمام شده و شاید عضو هیئت علمی هم شده باشد. شاید هم مهاجرت کرده. توی همان چت‌های قدیمی نوشته: «الهام چشمم افتاد به فیلمی که خودت برام ریخته بودی. یاد تو افتادم. فیلم Unfaithful. یادته؟» یادم بود.

چند روزی‌ست در یو.تیو.ب کسی را یافته‌ام که همان‌جوری می‌رقصد که من دوست دارم، که مهسا دوست داشت. ویدئوها را می‌بینم و یاد می‌گیرم. بهتر یاد می‌گیرم.


امشب یاد مهسا افتادم که برایم عزیز بود و عزیز است، هر چند سال‌هاست از او بی‌خبرم. و حالِ شکستنِ طلسمِ این بی‌خبری طولانی هم در من نیست.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57