این روزهای من

ساخت وبلاگ
امروز در کتابخانه بودم. برنامۀ کلاس‌های تابستانی را نوشتم. قرار شد در تابستان ۲۰ کارگاه ادبی برگزار کنم. وقتِ نوشتن برای تک‌تک کلاس‌ها ذوق و شوق داشتم. ذوق و شوق دارم.امروز خبرهای خوشی از اعضای کارگاه‌های داستانم رسید. خوشحالم برایشان. خیلی خیلی خیلی خوشحالم. آنها خوب می‌نوشتند. خوب می‌نویسند.امروز تا پایم به کتابخانه رسید، همکارها گفتند دعوت شده‌ایم به مهمانی. از آن مهمانی‌هایی که خیلی دوست دارم. قرار شد صبح جمعه همه با هم راه بیفتیم به شهرِ مهمانی. هر چند بعد فهمیدیم بعضی‌ها با وقتِ مهمانی که جمعه است، موافق نیستند. شاید روزش عوض شود، اما من دوست دارم جمعه باشد.چند روز پیش در کتابخانه کتابی یافتم که پیش از این ندیده بودمش. داستان‌های خوبی دارد. بابا هم برای کارگاه‌های شعر و داستان، چند کتاب برایم کنار گذاشته است.از پنج کلاس امتحان میان‌ترم گرفته‌ام و پنج کلاس مانده است. یک کوه برگه برای تصحیح کردن دارم.یعقوب لیث یادداشتم را خوانده بود و برایم نوشته بود ترانه‌ای خاطره‌انگیز دربارۀ پرنده معرفی کنم. من یاد ایرج افتادم. یاد ایرج همانا و شنیدن چندبارۀ کارهایش همانا. چقدر صدایش را دوست دارم. آن صدایش گرم، نایَش گرم.یک کیف قشنگ برای مدرسه خریدم. کیفی که کتاب و دفتر و جامدادی و ساندویچ‌های کوچکم در آن جا شوند. به عادتِ همیشه، کمی تغییر دادمش. بهتر شد. حالا خیلی دوست‌تر دارمش.امروز چه خواندی؟صبح داستانی از محمدرضا کاتب خواندم. داستان مرد و زنی تنها. مرد دوست داشت زنی باشد که با او قدم بزند، آلو بخورد، حرف بزند. و زن یادش رفته بود که او هم همین‌ها را می‌خواهد.و از غروب چند بیتِ مولانا را می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. مخصوصا این سه بیت را:هرچه از وی شاد گردی در جهاناز فراق او بیندیش این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:15

خُلقم تنگ شده بود. دقایق پایانی آخرین کلاس امروز از سه دانش‌آموز ناراحت شدم و به هم ریختم. مسیر مدرسه تا خانه من نبودم که راه می‌رفت، خشم بود که قدم برمی‌داشت، فکر و خیال بود که راه می‌رفت. به خانه رسیدم و غذا نه آنی بود که دوست داشتم. غُر زدم. عبوس بودم. کم‌حرف شدم.و بعد خوابیدم. پیش از خواب فکر می‌کردم خوش به حال آنهایی که راست یا دروغ غم و ناراحتی‌های بیرون را پشت در می‌گذارند و بدون آنها به خانه می‌روند.بیدار شدم. کتاب خواندم. چیزی شنیدم، سوال نوشتم و حالا کمی بهترم. آنقدر که دیگر از آن دانش‌آموزان ناراحت نیستم، که اتفاقا هر سه‌تای آنها مهربانند و نازنین.باید سوالات امتحان پایان‌ترم را فردا به معاون آموزشیِ مدرسه تحویل بدهم. سوالات دهمی‌ها و یازدهمی‌ها را آماده کردم و تمام شده است. سوالات دوازدهمی‌ها را هم تا شب آماده می‌کنم. باید ناهار فردا را هم درست کنم. شاید سالاد الویه. دیشب خواب آنجلوپولوس را دیدم. اگر کارها زود تمام شود، دوست دارم فیلمی از او ببینم.مسیر رودخانه پر از شقایق شده است. بهارِ سال گذشته اصلا از این مسیر رد نشده بودم. کاری نداشتم که رد شوم، اما امسال منم و اینجا و تماشا.داشت از کتابی برایم حرف می‌زد. کتاب خوبی به نظر می‌رسید. پول‌هایم تمام شده است. پول تازه که دستم رسید، آن کتاب را می‌خرم که بخوانمش.فردا جلسۀ دبیران ادبیات شهر است. جلسه‌ای دربارۀ علوم و فنون، دربارۀ امتحانات. من که امسال علوم و فنون تدریس نکردم. سال‌های بعد را نمی‌دانم. فارسی و نگارش هنرستان چیز دیگری‌ست. عمومی به از تخصصی، خاصّه در بهار. گفته‌اند هر کداممان با شعر یا نثری از سعدی به جلسه برویم. شعر و نثری انتخاب نکرده‌ام، اما از وقتی خبر جلسه را خواندم، مدام بیت‌های باب دهم بوستان به ذهن این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 2 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:15

امروز یکی از سخت‌ترین کارهای اداریِ این روزها را انجام دادم و باری بزرگ را بر زمین گذاشتم.یکی از همکارانِ مدرسه پیام یکی از تورهای یزدگردی را فرستاده و پیشنهاد داده دو سه هفتۀ دیگر با هم برویم. دوست دارم بروم، فقط سه چیز دودلم کرده است. اولی این است که آن موقع یزد گرم است و گرما مرا کلافه می‌کند، خلقم را تنگ می‌کند و نمی‌دانم با آن حال و هوا، سفر مرا خوش می‌آید یا نه؟! دومی این است که هنوز برنامۀ امتحان فارسی و نگارش و روزهای مراقب امتحان بودنم نیامده و شاید سفر با امتحان فارسی و نگارش و روزهای مراقبت تداخل داشته باشد. و سومی که مهم‌ترین‌شان است، این است که با آن همکار دوستِ دوست نیستم. او مهربان و خونگرم است، اما گاهی از این و آن بدگویی می‌کند. و همین. نمی‌توانم به آنها که از دیگران بد می‌گویند، نزدیک شوم. نمی‌توانم با آنها همراه و همسفر شوم.دخترهای طراحی و دوخت مدرسه از مدل یکی از مانتوهایم خوششان آمده است. دیروز گفتند عکس مانتو را برایشان بفرستم. تعریفشان مرا سر ذوق آورد. عکس مانتو خوب نشد، عکس‌های پینترستِ مانتویم را برایشان فرستادم و گفتم آستین مانتو را از این مدل برداشته‌ بودم، یقه را از این، قد مانتو را از این و چیزهای دیگر.اگر برویم یزد، باید پیش از رفتن، پارچه بخرم و بدهم خیاط یک مانتوی این مدلیِ دیگر برایم بدوزد. عینک آفتابی هم لازم دارم. عینکی که دارم، عمرش را کرده است.مشغول خواندن کتاب کودکانه‌ای هستم دربارۀ یک گرگ. داستان مهربان و تصاویر کتاب خیلی قشنگ است، قصه‌خیز است. این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:15

از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم. آینه دیده شد. من دیده شدم. اشیاء دیده شدند. و بعد یاد آن روز افتادم:دور هم نشسته بودیم. نون که با الهام اسلامی و رضا بروسان دوستِ دوستِ دوست بود، شعری از الهام اسلامی را خواند. شعر را خواند و اشک بود که می‌آمد. نون با اشک و آه و یادِ الهام و رضا و لیلا رفت تا سیر گریه کند.از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم. آینه دیده شد. من دیده شدم. اشیاء دیده شدند. و باز آن سطر از شعرِ الهام یادم آمد. آنجا که می‌گفت: «اشیاء فراموشی را به تعویق می‌اندازند»گناه بزرگی‌ست مرگتنها گذاشتن تو و بچه‌هااشیاء فراموشی را به تعویق می‌اندازندنمی‌گذارند فراموشم کنیقابلمه‌ها، دفتر شعرمو پالتوی قهوه‌ای که آن‌ همه دوستش داشتمبا آن‌ها چه خواهی کرد؟چطور می‌توانی آنها را بیندازی دور؟چطور می‌توانی نگه داری؟دفترم را ورق بزنو شعرها را کامل کنخاطره‌ام را ادامه بدهمرا میان مُردگان سرافکنده نکنبه همه بگو زن زیبایی بوده‌ام**شعر از الهام اسلامی این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:46

مسیر خانه تا هنرستان سبز شده است. چند روز پیش به جای کلاغ‌ها، یک سار و دو مینا دیدم. یاد سار کوچکمان افتادم. سار بود که مرا عاشق پرنده‌ها کرد. پیش از او پرنده‌ها فقط پر داشتند و پرواز می‌کرد. او که آمد، چشم‌هایم باز شد به تماشای پرنده‌ها. اردیبهشت ۱۴۰۰ آمد و مرداد ۱۴۰۱ رفت. مسیر خانه تا هنرستان سبز شده است. و من تا می‌توانم رودخانه، پل، سبزه‌ها، سنگ‌ها و پرنده‌ها را تماشا می‌کنم.گاهی در این مسیر سبز، یکی از دخترهای کلاس یازدهمی برایم دست تکان می‌دهد و از من می‌خواهد که سوار ماشین پدرش شوم. می‌گویم نه و هر دو اصرار می‌کنند. به ناچار سوار می‌شوم. و دوست ندارم. از آن روزی که به یکی از دوستانم گفتم با هم فلان جا برویم و آن دوست که دوستش داشتم و برایم عزیز بود، به من گفت «مگه من تشریفات توام؟»، دیگر دوست ندارم هیچ تعارفی را قبول کنم، دیگر دوست ندارم از کسی چیزی بخواهم. هر چند گاهی نمی‌شود، گاهی نمی‌توانم. گاهی در برابر اصرارها کم می‌آورم.برای مغازه چند قفسه خریدم. چند روزی‌ست با این و آن حرف می‌زنم، چانه می‌زنم، قیمت‌ها را بالا و پایین می‌کنم. بالاخره چند قفسۀ دست دوم تمیز و مرتب و خوش‌قیمت یافتیم. مغازه کوچک است و خرید آنچنانی لازم ندارد. دیگر چیزی نمانده چراغ مغازه روشن شود. شاید نامش را اردیبهشت بگذاریم. این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:46

عید امسال بسیار خوابیدم، خوردم، خواندم، دیدم و نوشتم.عید امسال بسیار خواب دیدم. خواب دانشگاه، خواب کتابخانۀ دانشگاه، خواب همکلاسی‌های قدیمی، خواب امتحان ریاضی، خواب‌های شاد، خواب‌های غمگین.آمده بودی به خوابمدست‌هایت گرم بودتنت گرم بودصورتت گرم بوداما چشم‌هایتچشم‌هایت سرد بودچشم‌هایت زمستان بود در شهری پربرف، سرد و دورچشم‌هایت را بوسیدمبوسیدمبوسیدمگرم شدتابستان شدنزدیک شداین روزها، رنگِ اختیار را دیدم. مختار بودم و از جبر مدرسه و کتابخانه و ساعتِ خواب و بیداری و چیزهای دیگر خبری نبود.این روزها به «صوفی ابن‌الوقت باشد» بسیار فکر می‌کردم و کمی هم عمل.این روزها غمی با من بود. غمی چند ساله. غمی که وصل است به یکی از نزدیکانم، به یکی از عزیزترین‌هایم. غمی که خواب را در چشم ترم می‌شکند.یاد سال‌ها پیش می‌افتم. این غمِ چندساله تازه آمده بود. غمش غمگینم کرده بود. غصه‌اش را می‌خوردم. یک شب خوابم نبرد. برایش نامه نوشتم و در آن نامه از غم خوردن‌هام گفتم.این روزها بسیار نوشته‌ام. هم یادداشت‌های وبلاگی، هم یادداشت‌های روزانهٔ شخصی، هم مقاله، هم جستار و هم شعر.به یاد ندارم اینقدر در وبلاگ چیز نوشته باشم. مثل کسانی شدم که چلهٔ نوشتن می‌گیرند. که با خودشان عهد می‌بندند چهل روز بنویسند و ‌نشر دهند.گفتم چله و یاد کودکی‌هایم افتادم. دوست خواهربزرگه آمده بود خانه‌مان و می‌گفت اگر چهل سحر حیاط و دمِ در را آب و جارو کنید، سحر چهلم مردی نورانی می‌آید و آرزویتان را برآورده می‌کند.من باور کرده بودم. من هر شب دنبال راهی بودم که بروم حیاط و دمِ در را آب و جارو کنم تا آرزویم برآورده شود، اما یک شب هم نتوانستم.آرزویم برآورده نشد.در گوشه‌ای خوشبو نشسته‌ام و مشغول خواندن و نوشتنِ درس سیزدهم کتابِ فارسیِ و نگا این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57

امشب یادِ دوستی افتادم که نامش مهسا بود. من و مهسا در دورۀ کارشناسی ارشد با هم دوست شدیم. در یک خوابگاه بودیم. او همکلاسیِ هم‌اتاقی‌های من بود. شیمی می‌خواند. اولین بار در جشن تولد یکی از بچه‌های خوابگاه همدیگر را دیدیم. دقایق پایانی جشن آمد پیشم نشست و گفت: «چقدر قشنگ می‌رقصی.» و بعد با هم حرف زدیم. هر دو کارشناسی‌ را در دانشگاه فردوسی خوانده بودیم. مهسا یکی دو سال از من بزرگتر بود. بهش گفتم هم‌اتاقی دورۀ کارشناسی‌ام شیمی می‌خواند و همۀ استادان شیمیِ دانشگاه فردوسی را می‌شناسم. تا پایان جشن کنار هم بودیم.به اتاق که آمدم، شیمی‌های اتاق گفتند: «الهام چه‌جوری با مهسا حرف می‌زدی؟ از چی می‌گفتین؟ اون دختری که می‌گفتیم تو کلاسمون همه‌ش خودشو می‌گیره، همین مهساست.» آه. یادم آمد. آنها بارها از مهسا حرف زده بودند.بعد از آن شب، مهسا زیاد به اتاقمان می‌آمد، اما با همکلاسی‌هایش کاری نداشت. می‌آمد پیش من می‌نشست. با هم حرف می‌زدیم. از شعر و ادبیات و موسیقی. گاهی تا نیمه‌شب در حیاط خوابگاه قدم می‌زدیم و می‌گفتیم و می‌گفتیم و می‌گفتیم.خانوادۀ مهسا با خانوادۀ استاد شجریان رفت‌وآمد خانوادگی داشتند. خالۀ مهسا کارگردان بود و عاشق استاد. یکی از برادرهای استاد رفته بود خواستگاری خاله و خاله خانم گفته بود: «نه فقط محمدرضا.» و نشده بود.یک بار در آزمایشگاه چشم مهسا آسیب دید. رفتم اتاقشان. چشم‌هایش را بسته بود و غمگین بود. غروب بود. آماده شدیم و رفتیم دنبال دکتر و آزمایشگاه. خوب یادم است آزمایشگاهی پیدا کردیم که خیلی عجیب و مخوف بود. شبیه مراکز زیرزمینی س.ق.ط جنین. اینها را که گفتم مهسا بلند بلند خندید. درد و ناراحتی چشم به اندازۀ یک دقیقه دور شد. بالاخره دکتر را یافتیم. دکتر به مهسا گفته بود: «الا این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57

چای‌خور شده‌ام. این استکانِ همیشگی که کوچک هم نیست، به چشمم کوچک می‌آید. باید بروم و یکی از آن ماگ‌های کله‌گنده را از بالاترین ردیف کتابخانه بیاورم پایین و هی چای بریزم، هی چای بنوشم.تعطیلات رو به پایان است. راضی بودم و از تمام شدنش ناراحت نیستم. آرام و خوش گذشت. چیزهای کوچکی یاد گرفتم و چیزهای قشنگی دیدم.برای سال جدید چیزمیز زیاد خریدم. می‌خواستم پارچه هم بخرم و بدهم خیاط تا برایم مانتو بدوزد، اما پارچه پیدا نکردم. نمی‌دانستم پارچۀ چه رنگی بخرم! دیشب رفتم که بخرم. نخریدم، اما فهمیدم که چه رنگی می‌خواهم. قدم بزرگی بود.امشب موهایم را رنگ کردم. پارسال ۲۲ بار رنگ کردم. خیلی زیاد است. می‌خواستم موهایم را کوتاه کنم، اما اردیبهشت دعوتم به یک مهمانی. برای آن مهمانی، موهایم تا روی شانه‌هایم باشد، قشنگ‌تر است.دو سه هفتۀ دیگر باید از دهمی‌ها، یازدهمی‌ها و دوازدهمی‌ها امتحان میان‌ترم بگیرم. همین روزها باید سوالات را آماده کنم. خودم را هم آماده کنم برای هیاهو و سر و صداهای پیش و پس از امتحان و شنیدن و دیدن انواع و اقسام غر زدن‌ها و گلایه‌ها و امدادهای غیبی و چیزهای دیگر.خواهرم می‌پرسد: «خوشحالی تعطیلات تمام می‌شود و به مدرسه می‌روی؟»می‌گویم: «خوشحالم، اما شب‌هایی که قرار است فردایش به کتابخانه بروم، خوشحال‌ترم. خوشحال‌ترینم.»سریالی یافته‌ام و چند دقیقه‌اش را دیده‌ام. ترکیه‌ای است، اما شبیه سریال‌های آن‌چنانیِ ترکیه نیست. قرار است خوراک شب‌های بهاری‌ام شود.درخت زردآلو هنوز شکوفه نداده است. یاد درخت گلابیِ گلی ترقی و داریوش مهرجویی می‌افتم. امروز رفتم که با درخت حرف بزنم. که حرف‌هایش را بشنوم. دیدم شاخه‌هایش جان گرفته‌اند. انگار آبستنِ شکوفه بودند. این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57

دیوارنوشت‌هادر راهآن از رفتن می‌گفت و این از آمدن.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 16:43

بالاخره پس از چند ماه شاید این ماه بتوانم کمی پس‌انداز کنم.یک عالمه لباس دارم که سال‌هاست نپوشیدمشان. هی از سال قدیم به سال جدید می‌برمشان، بی‌آنکه پوشیده شوند، دیده شوند و کاری کنند. آیا امسال سال دل کندن از لباس‌های قدیم خواهد بود؟گزارش‌ها را نوشتم و فرستادم. سبک شدم.چند وقت است می‌خواهم مقاله‌ای بنویسم. تقریبا می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم، اما به جز باز کردن صفحه‌ای سفید برای مقاله هیچ کار دیگری نکرده‌ام.به دوست پیام دادم. پس از ۳۹ روز به دوست پیام دادم. یک ماه بود که می‌خواستم حالش را بپرسم و هی عقب می‌افتاد. سرم شلوغ بود؟ حال و حوصله نداشتم؟ بی‌احساس شده بودم؟ منتظر بودم او پیام دهد؟ نمی‌دانم.امسال سال شلوار بود. این چند ماه اخیر بیشتر از ده تا شلوار خریدم. دو تا شلوار دیگر هم می‌خواهم بخرم و بعد اگر توانستم پروندۀ شلوار را ببندم که باید ببندم یا ببندند مرا.چند ماهی‌ست دلم گوشواره و گردنبند سبز می‌خواهد. کاش وقتش برسد.مدتی پیش جلد هفتم کتابی که دوستش دارم، چاپ شد. می‌خواستم برای تولدم بخرمش، اما نتوانستم. تا پولی هست بخرم و به خودم عیدی بدهمش.دو کتابِ باز دارم و آرام می‌خوانمشان. شاید یکی را این‌ور سال تمام کنم.این روزها با دنیا و مال دنیا و آدم‌های دنیا مشغولم. بسیار مشغولم و «خدایا منعمم گردان به درویشی و خورسندی*»* حافظـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپی‌نوشت:نیم ساعت پس از نوشتنِ این یادداشت، جلد هفتم کتاب را سفارش دادم.روی صفحۀ سفیدِ مقاله ۲۵ کلمه نوشتم.جوری آن دو کتابِ باز را خواندم که بعید نیست هر دو را این‌ور سال تمام کنم.آن پیام به گفت‌وگو رسید.هنوز درویش و خورسند نشده‌ام. این روزهای من...ادامه مطلب
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 16:43