عید امسال بسیار خوابیدم، خوردم، خواندم، دیدم و نوشتم.
عید امسال بسیار خواب دیدم. خواب دانشگاه، خواب کتابخانۀ دانشگاه، خواب همکلاسیهای قدیمی، خواب امتحان ریاضی، خوابهای شاد، خوابهای غمگین.
آمده بودی به خوابم
دستهایت گرم بود
تنت گرم بود
صورتت گرم بود
اما چشمهایت
چشمهایت سرد بود
چشمهایت زمستان بود در شهری پربرف، سرد و دور
چشمهایت را بوسیدم
بوسیدم
بوسیدم
گرم شد
تابستان شد
نزدیک شد
این روزها، رنگِ اختیار را دیدم. مختار بودم و از جبر مدرسه و کتابخانه و ساعتِ خواب و بیداری و چیزهای دیگر خبری نبود.
این روزها به «صوفی ابنالوقت باشد» بسیار فکر میکردم و کمی هم عمل.
این روزها غمی با من بود. غمی چند ساله. غمی که وصل است به یکی از نزدیکانم، به یکی از عزیزترینهایم. غمی که خواب را در چشم ترم میشکند.
یاد سالها پیش میافتم. این غمِ چندساله تازه آمده بود. غمش غمگینم کرده بود. غصهاش را میخوردم. یک شب خوابم نبرد. برایش نامه نوشتم و در آن نامه از غم خوردنهام گفتم.
این روزها بسیار نوشتهام. هم یادداشتهای وبلاگی، هم یادداشتهای روزانهٔ شخصی، هم مقاله، هم جستار و هم شعر.
به یاد ندارم اینقدر در وبلاگ چیز نوشته باشم. مثل کسانی شدم که چلهٔ نوشتن میگیرند. که با خودشان عهد میبندند چهل روز بنویسند و نشر دهند.
گفتم چله و یاد کودکیهایم افتادم. دوست خواهربزرگه آمده بود خانهمان و میگفت اگر چهل سحر حیاط و دمِ در را آب و جارو کنید، سحر چهلم مردی نورانی میآید و آرزویتان را برآورده میکند.
من باور کرده بودم. من هر شب دنبال راهی بودم که بروم حیاط و دمِ در را آب و جارو کنم تا آرزویم برآورده شود، اما یک شب هم نتوانستم.
آرزویم برآورده نشد.
در گوشهای خوشبو نشستهام و مشغول خواندن و نوشتنِ درس سیزدهم کتابِ فارسیِ و نگارشِ پایۀ یازدهم هستم. موهایم را تازه شستهام و بوی بهار میدهد و چای تازهدم بوی میخک.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5