این روزهای 209

ساخت وبلاگ

امروز در کتابخانه بودم. برنامۀ کلاس‌های تابستانی را نوشتم. قرار شد در تابستان ۲۰ کارگاه ادبی برگزار کنم. وقتِ نوشتن برای تک‌تک کلاس‌ها ذوق و شوق داشتم. ذوق و شوق دارم.

امروز خبرهای خوشی از اعضای کارگاه‌های داستانم رسید. خوشحالم برایشان. خیلی خیلی خیلی خوشحالم. آنها خوب می‌نوشتند. خوب می‌نویسند.

امروز تا پایم به کتابخانه رسید، همکارها گفتند دعوت شده‌ایم به مهمانی. از آن مهمانی‌هایی که خیلی دوست دارم. قرار شد صبح جمعه همه با هم راه بیفتیم به شهرِ مهمانی. هر چند بعد فهمیدیم بعضی‌ها با وقتِ مهمانی که جمعه است، موافق نیستند. شاید روزش عوض شود، اما من دوست دارم جمعه باشد.

چند روز پیش در کتابخانه کتابی یافتم که پیش از این ندیده بودمش. داستان‌های خوبی دارد. بابا هم برای کارگاه‌های شعر و داستان، چند کتاب برایم کنار گذاشته است.

از پنج کلاس امتحان میان‌ترم گرفته‌ام و پنج کلاس مانده است. یک کوه برگه برای تصحیح کردن دارم.

یعقوب لیث یادداشتم را خوانده بود و برایم نوشته بود ترانه‌ای خاطره‌انگیز دربارۀ پرنده معرفی کنم. من یاد ایرج افتادم. یاد ایرج همانا و شنیدن چندبارۀ کارهایش همانا. چقدر صدایش را دوست دارم. آن صدایش گرم، نایَش گرم.


یک کیف قشنگ برای مدرسه خریدم. کیفی که کتاب و دفتر و جامدادی و ساندویچ‌های کوچکم در آن جا شوند. به عادتِ همیشه، کمی تغییر دادمش. بهتر شد. حالا خیلی دوست‌تر دارمش.

امروز چه خواندی؟
صبح داستانی از محمدرضا کاتب خواندم. داستان مرد و زنی تنها. مرد دوست داشت زنی باشد که با او قدم بزند، آلو بخورد، حرف بزند. و زن یادش رفته بود که او هم همین‌ها را می‌خواهد.

و از غروب چند بیتِ مولانا را می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. مخصوصا این سه بیت را:


هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان


زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد


از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:15