از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم. آینه دیده شد. من دیده شدم. اشیاء دیده شدند. و بعد یاد آن روز افتادم:
دور هم نشسته بودیم. نون که با الهام اسلامی و رضا بروسان دوستِ دوستِ دوست بود، شعری از الهام اسلامی را خواند. شعر را خواند و اشک بود که میآمد. نون با اشک و آه و یادِ الهام و رضا و لیلا رفت تا سیر گریه کند.
از خواب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم. آینه دیده شد. من دیده شدم. اشیاء دیده شدند. و باز آن سطر از شعرِ الهام یادم آمد. آنجا که میگفت: «اشیاء فراموشی را به تعویق میاندازند»
گناه بزرگیست مرگ
تنها گذاشتن تو و بچهها
اشیاء فراموشی را به تعویق میاندازند
نمیگذارند فراموشم کنی
قابلمهها، دفتر شعرم
و پالتوی قهوهای که آن همه دوستش داشتم
با آنها چه خواهی کرد؟
چطور میتوانی آنها را بیندازی دور؟
چطور میتوانی نگه داری؟
دفترم را ورق بزن
و شعرها را کامل کن
خاطرهام را ادامه بده
مرا میان مُردگان سرافکنده نکن
به همه بگو زن زیبایی بودهام*
*شعر از الهام اسلامی
برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 4