این روزهای 183

ساخت وبلاگ

در یادداشت دیشب از موضوع انشای دوازدهمی‌ها گفتم و نامه و اشتباهم. امروز عصر خوابِ نامه دیدم و چه خوابی و چه نامه‌ای! خواب دیدم نامه‌ای از هوا به دستم رسیده است. هوا برایم نوشته بود با یک چمدان برف به شهرتان می‌آیم. می‌دانم از آن خواب‌هایی‌ست که تا سال‌ها برای این و آن تعریف می‌کنم.

مارتا جانِ «نور زمستانی» * در میان نامه‌های امروز، نامه‌ای هست که شبیه نامۀ توست. نامه‌ات را دوباره می‌خوانم و می‌شنوم. نامه‌ات مرا به یادِ عشق می‌اندازد:

«صحبت كردن با يكديگر بسيار سخت است. هر دوي ما كمرو هستيم و من هم خيلي راحت به كنايه زدن مي‌افتم. اين است كه برايت نامه مي‌نويسم. چيز مهمي را مي‌خواهم به تو بگويم.

تابستان گذشته يادت هست وقتي هر دو دستم اگزما داشت؟ يك روز عصر در كليسا بوديم و گل هاي محراب را تزئين مي‌كرديم. قرار بود مراسم تنفيذ برگزار شود. يادت هست چه ساعات مشقت‌باري را مي‌گذراندم؟ هر دو دستم باندپيچي شده بود و خارش داشت؛ طوري كه نمي‌توانستم بخوابم. پوستم ورم كرده بود و كف دست‌هايم عين زخم باز بود. آنجا ايستاده بوديم و سرگرم گل‌هاي مينا و گندم يا هر چه اسمشان هست بوديم. حسابي آزرده بودم. ناگهان احساس خشمي نسبت به تو پيدا كردم. دربارۀ تأثير دعا پرسيدم. پاسخ تو مثبت بود. با زشتي از تو پرسيدم: آيا براي دست‌هايم دعا كرده‌اي؟ گفتي: نه! چون به ياد اين موضوع نبوده‌اي. بدجور احساساتي شدم! پيشنهاد كردم كه گه‌گاه برايم دعا كني. عجيب بود اما موافقت كردي. اين كار تو بيشتر ديوانه‌ام كرد. پانسمان‌ها را پاره كردم. حتما يادت هست. زخم‌هاي باز تأثير ناخوشايندي روي تو گذاشت. نمي‌توانستي دعا كني چون اين وضعيت واقعا منزجركننده بود.

حال، پس از آن اتفاق تو را درك مي‌كنم. اما تو هرگز دركم نكردي. مدتي بود كه داشتيم با هم زندگي مي‌كرديم. دو سالي مي‌شد. اين با هم بودن، سرمايۀ كوچكي بود. محبت‌هاي متقابلمان براي مسلط شدن بر اين رابطۀ عاري از عشق. نوازش‌هاي ما و تلاش‌هاي خام‌دستانه‌مان براي مسلط شدن بر اين رابطه. وقتي اگزما به پوست سر و پيشاني سرايت كرد، متوجه شدم داري از من دوري مي‌كني. مرا ناخوشايند يافتي هر چند نمي‌خواستي مرا برنجاني. بعد بيماري به دست‌ها و پاهايم سرايت كرد و رابطه‌مان خاتمه يافت. برايم ضربۀ هولناكي بود. تنش دردناكي در اعصابم. ما يكديگر را دوست نداشتيم. واقعيتي كه ديگر نمي‌توانستيم از آن بگريزيم يا برآن چشم فروبنديم.

توماس! هرگز به عقيدۀ تو ايمان نداشتم. هيچ گاه به عذابِ وسوسۀ مذهبي دچار نشده ام. خانوادۀ من غيرمسيحي بودند اما سرشار از مهرباني و گرما. با هم بودن و لذت بردن. خدا و مسيح جز به صورت خيالاتي مبهم برايم وجود خارجي نداشتند. وقتي خواستم با ايمانت آشنا شوم به نظرم چيز گنگي آمد و به طرز بي‌رحمانه اي لبريز از احساسات بدوي آدمي بود. به ويژه يك مورد را نمي‌توانستم درك كنم؛ بي‌تفاوتي عجيب در برابر انجيل‌ها و عيسی مسيح.

حالا بگذار از يك نوع دعا كردن عجيب برايت حرف بزنم اگر سر حال باشي. البته شخصا اعتقادي به ارتباط از راه دور ندارم. زندگي به اندازۀ كافي پيچيده است. عقل سليم ما به اندازۀ كافي از مهملات روانشناسي و زيست‌شناسي انباشته شده است. يادت هست چطور مي‌خواستي براي دست‌هاي من دعا كني اما با اين انزجار ضربۀ خاموشي به تو وارد آمده بود؟ هر چند كه بعدا انكار كردي. هنوز ديوانه‌وار مي خواستم خشمگينت سازم. نمي‌توانستي برايم دعا كني. خود به تنهايي اين كار را كردم:

خدايا چرا مرا اين‌قدر تلخ، هراسان و ناراضي آفريدي؟ چقدر تلخ، چقدر هراسان؟ چرا بايد بفهمم كه اين‌قدر رنجورم. چرا در جهنّمي از بي‌عاطفگي قرار دارم. اگر در رنج كشيدنم هدفي هست به من بگو! آن‌وقت بي‌هيچ شكايتي دردم را تحمّل خواهم كرد. من قوي هستم. تو جسما و روحا قدرت وحشتناكي به من دادي اما هدفي عطايم نكردي تا با قدرتم انجام دهم. معنايي به زندگي‌ام ببخش آن‌وقت بندۀ تو خواهم شد.

پاييز امسال دريافتم دعايم مستجاب شده است. براي روشن شدن ذهنم دعا كردم و موفق شدم. دريافته‌ام كه دوستت دارم. دعا كردم قدرتم را بتوانم براي تكليف خاصي به كار ببندم و به آن نيز رسيدم. آن تكليف، تو هستي. چنين انكاري مي‌تواند از مخيلۀ يك معلم مدرسه بگذرد، در غروبي تيره و دلگير که صداي آشناي زنگ تلفني هم به گوش نمي‌رسد. به هر حال از جان و دل سپاسگزارم كه سببِ عشقم نسبت به تو شد. نمي‌دانم بايد چه كار كنم؟ اينقدر درمانده شده‌ام كه حتی به فكر دعاي ديگري هم افتاده‌ام اما هنوز قدري از عزّت نفس و نجابت در من باقي مانده است.

توماس! عزيزترينم نامه بسيار طولاني شده اما اكنون چيزي را نوشته‌ام كه جرأت گفتنش را ندارم -حتی آن زمان كه در آغوشم هستي- دوستت دارم و براي تو زندگي مي‌كنم. مرا درياب و از آنِ خود كن. در زير غرور بيهودۀ من و در حال و هواي وابستگي، من فقط يك آرزو دارم كه بتوانم براي كس ديگري زندگي كنم. شايد همه‌اش يك اشتباه وحشتناك باشد. وقتي به تو مي‌انديشم نمي‌فهمم چنين امري چگونه قرار است اتفاق بيفتد. شايد همه‌اش يك اشتباه باشد. عزيزترينم به من بگو كه اشتباه نيست.»

* نور زمستانی. 1963. اینگمار برگمان

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:34