یک نوشته...

ساخت وبلاگ

الان که دارم می نویسم، واقعا نمی دونم قرار این نوشته از چی صحبت کنه و به کجا برسه.

حال این نوشته شاید شبیه حال خیلیا از جمله خودم باشه. گاهی وقتا صبح از خواب بیدار میشیم و نمی دونیم تا وقتی شب سرمون رو دوباره رو بالش میذاریم چه چیزا و چه کسایی رو می بینیم، چه حرفایی رو می شنویم و چه اتفاقایی برامون می افته. هر چقدر هم آدم منظم و بابرنامه ای باشیم اما بعضی اتفاق ها و دیدارها دست ما نیست.

یک زمانی خیلی دنبال این چیزا بودم. وقتی صبح بیدار می شدم به بالا نگاه می کردم و لبخند می زدم. از خدا می خواستم امروز بهترین چیزها و بهترین آدما رو ببینم. بهترین حرفا رو بشنوم و بهترین اتفاقا برام بیافته. شب قبل از خواب وقتی کل روز رو تو ذهنم مرور می کردم می دیدم که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و یک روز کاملا معمولی بوده.

اما امروز بعد از مدت ها همین کارو کردم. صبح که بیدار شدم آرزوی دیدار با بهترین آدما و افتادن بهترین اتفاقا رو کردم. همون موقع  یاد روزای معمولی چند سال پیش افتادم. یاد روزای معمولی که چقدر دوست داشتنی بود. به این فکر کردم که وقتی در طول روز اتفاق بدی نیافته، این خودش بهترین اتفاقه و شاید اون روزا من خیلی به این فکر نمی کردم.

به خودم گفتم: الهام خانوم دیگه بزرگ شدی. دیگه بزرگ بزرگ فکر میکنی.

خداجونم داره این پست هم مثل بعضی از پستام آخرش دعایی میشه. خداجونم دلم می خواد دلم همیشه شاد باشه. خودت فقط خودت میدونی که من چجوری شاد می شم. دلم می خواد همیشه اتفاقای قشنگ زندگی و داشته هام خیلی پررنگ تر از نداشته ها جلوه کنه. حرفام خیلی زیاده اما باید در گوش خودت بگم...  

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : یک نوشته زیبا,یک نوشته ادبی,یک نوشته ی ادبی,یک نوشته عاشقانه,یک نوشته,یک نوشته ی زیبا,یک نوشته زیبا برای ولنتاین,یک نوشته ی طنز,یک نوشته از دنیا,یک نوشته طنز, نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 254 تاريخ : پنجشنبه 15 مهر 1395 ساعت: 0:06