سفر کردم. سفری کوتاه به جایی نزدیک. یکی از سوئیتهای کتابخانه را گرفتم. دو شب آنجا ماندیم.
میخواستم آرام باشم و آسوده. دویدنهای ده ماهه خستهام کرده بود. سکون میخواستم و سکوت و ایستادن و نشستن و جایی تازه. تنها و تنها خودم میدانستم و میدانم که در این ده ماه چهها که ندیدم و چهها که نکشیدم و چه کارها که نکردم.
یادِ حرفهای یک دوستِ دور میافتم. میگفت روزگاری چنان غمگین و دلنازک و شکستنی شده بودم که هر چیزی مرا به گریه میانداخت. میگفت تتلو را میدیدم و با هر تتوی او به حالش اشک میریختم و با هر حرف صد من یک غازش زار میزدم.
این روزها که حال خودم را میبینم یادِ حرف دوستِ دور میافتم. صبح امروز وقتی هوا سرد بود و مهآلود به شهر خودم رسیدم. دویدم و به کتابخانه رفتم و کار را شروع کردم. عصر برگشتم. دویدم و به اتاقم رفتم تا کلاس مجازی را برگزار کنم. تا شروعِ کلاس پانزده دقیقه وقت داشتم. کتابی را که قرار بود برای بچهها بخوانم، برداشتم و دوباره خواندم. داستانی کوتاه و شاد با پایانی خوشخوشان. و من با آن داستانِ شادِ کودکانه اشک ریختم.
از سفر برگشتم با پالتویی که رنگش را دوست دارم، با کفشهایی که همیشه میخواستم و با شلواری که قشنگ است و تنگ است و لولۀ تفنگ است.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 34