این روزهای 180

ساخت وبلاگ


به یک نفر گفتم برایت کاری می‌کنم و حالا می‌بینم که نمی‌توانم، که اشتباه کردم، که لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود، که کاش یادش برود.

آرام یک حرف گفتم و تند هزار حرف شنیدم. غمگین است و خسته و خشمگین و ناامید. حق دارد؟ شاید.

نزدیک کتابخانه، مغازه‌ای هست که کفش‌های خوبی می‌فروشد. دو سه جفت کفش چشمم را گرفته بود. بالاخره دیروز رفتم و پوشیدمشان. نه آنی بودند که می‌خواستم. احتمالا همیشه همین‌طور بوده، اما در آن مغازۀ کفش‌فروشی، روبه‌روی آینه دانستم که من در تمام چیزهایی که می‌پسندم، ردّی از ظرافت می‌جویم. در کفش، در پیراهن، در دامن، در خودکار، در صندلی، در گوشواره، در گلِ سر، در قابلمه، در بیل و کلنگ. کفش‌ها قشنگ بودند، ظریف نه!

و ابر دیدم. ابری زیبا. کاش همان‌قدر که زیبا بود، کریم هم بود. نبود.

با آسمان هر آن‌چه دم از العطش زدیم
ابر کرامتش مژه‌ای نیز تَر نکرد *

* بیت از حسین منزوی

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1402 ساعت: 11:52