این ماه، ماه بدهکاریست. به زمین و زمان بدهکارم. حقوق مدرسه دو سه ماه دیگر واریز میشود و من با حقوق کتابخانه سر میکنم. این روزها از هر آدمی که به من نزدیک است، پولی قرض گرفتهام.
صد و یک روز است که موهایم را کوتاه نکردهام. برای منی که از پاییزِ گذشته عاشق موی کوتاه شدهام، صد و یک روز، یک عمر است.
در هنرستان در کنار یک عالم ادبیات، دو درس دیگر هم دارم. امروز سر یکی از آن کلاسها من خود به چشم خویشتن دیدم که بچهها چقدر هنرمندند. چقدر بلدند.
شنبه از بچههای پایۀ دوازدهم رشتۀ گرافیک، امتحان فارسی و نگارش گرفتم. نمرۀ یکی از بچهها شد 10. آمد پیشم و گفت: «خانم کار عملی بدین که نمرهم بره بالا». هیچ تکلیف عملی یادم نیامد. فکر کردم. چند روز قبل به دماوندیۀ بهار رسیده بودیم. بیتهای دماوندیه، مخصوصا آن بیتهای حسنتعلیلدار پر از تصویرند. گفتم شعر را بخوان و یکی از بیتها را نقاشی کن. میدانم که حالا آن شعر را یک بار میخواند و به بیتهایی که خوانده فکر میکند. دیگر چه میخواهم؟ بهانهای شد تا بیشتر به ادبیات و کار هنری فکر کنم. فکر کنیم.
چندین و چند کتابِ باز اینجا و آنجاست. میروم سراغشان. میخوانمشان. اما کند. خیلی کند.
دیشب نمایشنامهای کوتاه خواندم دربارۀ دیدار مرد و مرگ؛ بیخیال و سرخوشانه.
برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 40