دوست پیام داد. حرف زدیم. ناخوش بود. ناخوشتر از آنی که فکرش را میکردم.
موهایم را کوتاه کردم.
کتاب ناتمام تمام شد.
به جملهای که خواندهام فکر میکنم. به اینکه «من تمام احساسات را تجربه کردهام و بعد از این هر چیزی را تجربه کنم، نسخۀ کمجانی از همان قبلیهاست.» یاد جملۀ نیما به پسرِ یک سالهاش میافتم. «یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز جهان تکراریست؛ جز مهربانی.»
دوست گفت از تکرارها خسته شده. به او گفتم عصرهای تاریک پاییز که از خواب بیدار میشوم از خودم میپرسم: «الهام تکرارِ غریبانۀ روزهایت چگونه میگذرد؟»
به دوست نگفتم که من مدتهاست تکرارها را دوست دارم. حتی همان تکرارهای ملالآور را.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 33