این روزهای 168

ساخت وبلاگ

گلویم درد می‌کند. نمی‌خواهم سرما بخورم.

امروز ساعت ۱۰ چیزی رفت توی چشمم. تمام دقایق بعد از ۱۰ حس ناخوشایندی داشتم. با اینکه به بچه‌ها و به همکارها گفتم چیزی توی چشمم رفته، اما باز هم نتوانستم چنان که باید آینه دستم بگیرم و مشغول در آوردن آن چیزِ مرموز شوم.

چرا حس می‌کنم خوب نیستم؟ نمی‌دانم. شبیه هوای این روزها گرفته و گرد و غباری‌ام.

بچه‌ها ازم تعریف می‌کنند. از اخلاقم، از صدایم، از چهره‌ام، از لباس‌هایم، از درس دادنم. خوشحال می‌شوم؟ خوشحال می‌شوم اما خوشحالی‌ای به عمق یک سانتی‌متر.

امروز یکی از کلاس دهمی‌ها کلافه و ناراحت پرسید: «خانم تا سال چندم ادبیات داریم؟» گفتم امسال و سال بعد و سال بعدترش و سه واحد هم در دانشگاه. کلافه‌تر شد و ناراحت‌تر. و من از ناراحتی‌اش ناراحت شدم. ناراحت شدم که ادبیات را دوست ندارد. ناراحت شدم از خودم که شاید معلم خوبی نیستم. که شاید تقصیر من است. نمی‌دانم. آنقدر عادت کرده‌ام به شنیدن روایت‌ ادبیات‌دوستیِ بچه‌ها، که در مواجهه با ادبیات‌ندوستی‌شان نمی‌دانم چه کنم و چه بگویم!

چند روز پیش وبلاگ زنی را می‌خواندم که نوشته بود سال‌های زیادی از خواب بیدار می‌شده و با هزار جان کندن سر کار می‌رفته. نوشته بود چه مشقت‌هایی کشیده تا توانسته روزش را نه خوب که معمولی شروع کند. امروز که از خواب بیدار شدم یاد آن زن افتادم.

حالا که چند هفته از مدرسه رفتن می‌گذرد، دستم آمده چه کنم. دیگر زمان از دستم سُر نمی‌خورد. یا کمتر سُر می‌خورد. حالا می‌توانم هم درس بخوانم، هم مشق بنویسم، هم کتاب بخوانم، هم فیلم ببینم، هم خانه را آب و جارو کنم و هم هم‌های بسیار دیگر.

یادداشتی می‌خوانم از زنی که نوشته: «مادرش بعد از مرگ پدرشان، هر هفته می‌خواسته که برایش دفتری بخرند و ببرند. بعد از مدتی فهمیدند زن چندتا دفتر چندصدصفحه‌ای را پر کرده است از نوشته‌های روزمره‌ای که همه‌شان این‌طور شروع می‌شدند: سلام علی جان، امروز ـــ مین روزی است که نیستی.»

آن چیز مرموز تا زنگ آخر با من بود. با من از مدرسه به خانه آمد. با من ناهار خورد. با من لباس‌ها را از روی بند رخت جمع کرد. چیز بعد از مسواک زدن و قبل از خواب عصر رفت. ساعت سه و پنج دقیقه.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 23:26