این لحظه هزار بار تکرار شده است. اینکه بنشینم و منتظر آن ساعت شَوَم و آن ساعت برسد و بچهها یکییکی پیداشان شود.
حالا اما چیزی هست که لحظه را از آن تکرارها دور کرده است. یاد عصرهای چهارشنبه میافتم. و سخت است فکر کردن به آن عصرها، به آن چهارشنبهها.
به چهارشنبهها که فکر میکنم، خودم را دور میبینم، خیلی دور. و او را هم.
تو در این سالهای زیستن، چند تغییر را به چشم دیدهای؟
من روزها و شبهای زیادی به تغییرها فکر میکنم. تغییر ساعتها، روزها، شبها، فصلها، آدمها، آسمان، زمین.
به تغییر درخت زردآلو که سال اول، دامنمان را پر از زردآلو کرد و پس از آن، دیگر نه ما زردآلوهایش را دیدیم و نه خودش.
به درخت سیب که هر سال سیبهایش سبزتر، بزرگتر و سیبتر میشود.
به خطهای تغییر روی صورت مامان و بابا.
به قد خواهرزادههایم که هی بلند و بلندتر میشود.
به بزرگترین خواهرزادهام که بزرگ شده، آنقدر بزرگ که عاشق میشود. خواهرزادهای که خواست و خواند تا به آرزوی کودکیاش رسید و میرود که پزشک شود.
به تغییر چهرهها، موها، دستها، پاها، شکمها.
به تغییر دوستیها، دشمنیها.
و مسیرِ بودنِ من و او، حیرتانگیزترین تغییر بود.
و همین حالا توی سرم بیتبیت شعر میچرخد. بیتهایی پراکنده که نام شاعرهاشان یادم نمیآید.
مامان با دوستش حرف زد و پسرِ دوستِ مامان با یک ماشین آمد دمِ در خانهمان. پسر بنگاه ماشین دارد و میخواهد ماشینش را به من بفروشد. قرار شد بررسی کنیم و جواب بدهیم.
با نوجوانانِ داستان قرار گذاشتهایم پنجشنبه شهرگردی کنیم. قرار است برویم و در و دیوار و پنجرههای چند خانۀ قدیمی را ببینیم. کاش چراغ خانهها روشن باشد. چراغهای روشن، من را قصهگو میکنند و قصهساز. چراغهای روشن، راهِ قصه را هموارتر میکنند.
عصر پنجشنبه قرار است با او به سفر برویم. سفری کوتاه و کوچک به شهری که نامش را دوست دارم و آلوهایش را و سبزیهایش را و گوجههایش را. در شهر ما برای سبزیهایی که بوی خاک آن شهر را میدهند، سر و دست میشکنند. قرار است برویم و فرشی پهن کنیم روی خاک آن شهر.
در کلاس نشستهام و اینها را روی کاغذ مینویسم. صدای بچهها میآید. وقتش رسیده که خودشان را نشان دهند.
و حالا در خانه نشستهام و اینها را در لپتاپ مینویسم.
امشب شعری خواهم نوشت و داستانی شاید.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 111