این روزهای 123

ساخت وبلاگ

اینترنت خانه قطع شده بود. امروز، روز رسیدن به کارهای ناتمام بود. لپ‌تاپ را باز کردم و رفتم سراغ کاری سخت و سمج. اصلا نمی‌دانستم با این کار چه کنم. قرار بود اسفند تمامش کنم اما نشد. هزار ایده برای سامان دادنش داشتم و هر هزار ایده سست بود. صفحات word را باز کردم. 1، 2، 3، 4، و این اعداد ادامه دارد. در هر صفحه دربارۀ ایده‌ای نوشته‌ام. ایده‌ای برای سامانِ این کار و هیچ‌کدام، آن نیست که می‌خواستم.

امروز بالاخره ایده‌ای رخ نمود. چراغی روشن شد و با آن چراغ به راه افتادم.

 

این‌جا و آن‌جای لپ‌تاپ را چرخیدم و عکسی از طاقِ خانۀ بی‌بی پیدا کردم. پنج سال پیش این عکس را گرفتم. بی‌بی زنده بود. سرِپا بود. می‌گفت، می‌خندید، فکر می‌کرد، موهایش را حنا می‌کرد، از نوه‌ها می‌خواست زیرابروهایش را بردارند، به نوه‌هایش نگاه می‌کرد، زیبایی‌ها را می‌دید، پیراهن آبی گل‌دار مرا دوست داشت.

یادم می‌آید قصه‌ای برای طاقِ خانۀ بی‌بی نوشته بودم. قصه را پیدا کردم و خواندم.

یاد جملۀ پرتکرار این روزها می‌افتم. «دوست دارید پنج سال آینده در چه جایگاهی باشید؟»  

 

به پنج سالی که گذشت فکر می‌کنم. در این پنج سال چه شد و چگونه گذشت؟

در این پنج سال دیدم، شنیدم، بوئیدم، چشیدم، لمس کردم، خواندم، راه رفتم، شکست خوردم، برخاستم، پیروز شدم، شاد شدم، غمگین شدم، خندیدم، گریستم، به دست آوردم، از دست دادم، تکرار کردم، رسیدم، نرسیدم، آموختم، عشق ورزیدم.

 

این پنج سال را دوست داشتم و دوست دارم. اگرچه جایگاهم همان است که بود. اگرچه هیچ دستاورد بزرگ و دهان‌پرکنی نداشته‌ام. اگرچه به جاهای بلندبالایی نرسیده‌ام.

این پنج سال زندگی کردم. و بیشتر آرام، روی خطی صاف.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 102 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:37