مدتهاست (تو بخوان هزار سال) این جمله توی ذهنم چرخ میخورد: «تو کافی نیستی.»
جملهای کوتاه است. از آن کوتاهها که میتواند یک اقیانوس معنی را در خودش جای دهد و هر معنی یکی از بیکفایتیهای من باشد.
بارها و بارها در بنبست این جمله گیر کردهام، گیر میکنم. و خلاصی چه دشوار است! لازم نیست عینِ جمله را بگویم و تکرار کنم. جمله در حالاتم، در سلوک رفتاریام، در قدمهایی که برمیدارم، در اندیشهام نفوذ کرده است و میکند.
حالم به هم میخورد از همۀ جملههایی که قرار است مرهمی بر زخم این جمله باشند. آنها کمزورترینند.
هزار کار کردهام و هزار کار نکرده مانده است. کارهای کردهام به نکردن میمانند. به هیاهو برای هیچ.
حالِ نوشتن نیست یا همان که حافظ گفته است:
«زبان خامه ندارد سر بیانِ فراق»
پینوشت:
میخواستم به جای «فراق» سه نقطه بگذارم که آنچه من نوشتم رنگ و بوی فراق ندارد. اما شاید همان جمله که بر صدر نشسته، خود نوعی فراق باشد. از آن فراقهای دورمانده از اصل خویش. بگذریم. میتوانم هر چیزی تنگش بچسبانم و آنقدر آن چیز را چاق و لاغر کنم که چفت شود.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 129