هروقت یکی از کارهایم تمام میشود، دلم برای اینجا تنگ میشود. دوست دارم بیایم و چیزکی بنویسم. بعد به این فکر میکنم که چه بنویسم و نمیدانم. یاد بچههای کلاس میافتم. آن زمان که میگویند: «خانم باید موضوع بدین تا ما بنویسیم. بدون موضوع خیلی سخته.» و راست میگویند.
چندتا تصمیم کوچک برای دو ماه و نیمِ زمستانیام گرفتهام. اما همین که به تصمیمها نگاه میکنم، تنبلی کتّ کلفتم خودش را نشان میدهد. با خودم میگویم کاری که قرار است ناتمام بماند همان بهتر که شروع نشود. ناتمامی دست راستِ ناامیدیست. زورش زیاد است و آدم را زمین میزند.
ورِ دیگرم هم یک چیزهایی میگوید اما آنقدر حرفهایش کلیشهایست که حال نوشتنشان را ندارم. نمیدانم این ور را کی و چگونه تربیت کردهام؟! برایم غریبه است. احساس میکنم بقایای تربیت هزارسال پیشِ من در همین ور مانده است. همینقدر زیرخاکی.
هنوز هم نمیدانم چه میکنم. میل شدیدی به اجرای تصمیمها دارم. به روی خوش نشان دادن به ورِ زیرخاکیام. و از آن طرف صدایی در گوشم نجوا میکند که تو به جهان تنبلان تعلق داری. این اطوارها را میشناسی و میدانی که میآیند و نمیمانند. آخرش تو میمانی و همین جهان.
ببینم چه میکنم!
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 109