من علاوه بر شغل اصلیام، یکی دو شغل دیگر هم دارم (این «یکی دو» گفتن به خاطر این است که یکی از آنها را یک دوم سال دارم و یکی از آنها هم هیچ معلوم نیست کی میآید و کی میرود) از میان این یکی دو شغل، یکی از آنها ساعتیست و من به حساب ساعتهایی که سرِ آن کارم پول میگیرم.
این روزها برف آمده و آن کار یکی دو روزی است تعطیل شده. هی پولهایی را که از دست دادم میشمارم. بعد میروم و تقویم را نگاه میکنم. تعطیلیهای رسمی، مأموریتهای کار اصلیام و شاید باز هم برف. از دست دادنهایم زیاد میشود. خیلی زیاد.
فعلِ «از دست دادن» چند روزیست توی سرم میچرخد. به این فکر میکنم در این از دست دادنها چقدر به آنچه یا آنکه از دست رفت فکر میکنیم و چقدر به خودمان که آن چیز یا کس را از دست دادهایم.
مرور میکنم و گاه حیرتزده میشوم. انگار یک جاهایی نمیخواهم باور کنم که محور همه چیز خودم بودم، خودم هستم. خیلی جاها برای منِ از دست داده گریستهام نه برای اوی از دست رفته.
اینها را مینویسم و میخواهم آرام شوم. میخواهم این «من» کمتر به از دست دادن فکر کند. آمدم که میانِ این اندیشههای مکتوب به جایی برسم که ساعتهای برفیِ پولسوزم را فراموش کنم. آمدم که بنویسم و یک جایی کشف کنم که بگذر! رها کن این عقل معاشِ حسابگر را.
این بار هر دو ور دست به یکی کردهاند و جیکشان درنمیآید. فکر میکردم یک ور سینهاش را صاف میکند و میگوید: «بلند شو و در همین ساعتهای برفی پولسوز چیزی یاد بگیر که بعدها بتوانی همانی را که این ساعتها یاد گرفتی به پول بدل کنی!»
نه! جانِ چند صداییام خاموش شده و هیچ وری از این حرفها نمیزند. شاید هم میترسد.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 134