این روزهای 44

ساخت وبلاگ

قراری با خود گذاشته‌ام. قرار این است: «از حس و حال‌ هر روزت بنویس!» شب که می‌شود می‌گردم و پررنگ‌ترین حالِ روز را بیرون می‌کشم. روبرویم می‌گذارم و نگاهش می‌کنم. و می‌نویسمش.

تمرین این روزها نشانم داد تا چه اندازه ناتوانم در نام‌گذاری احساساتم. من برای حال امروزم، برای احساسی که از ظهر همراهم بوده است هیچ نامی نیافتم.

قرار بود همین‌جا تمام شود. قرار بود اعتراف به ناتوانی‌ پایان این نوشته باشد اما انگار دوست دارم بمانم. بمانم و به قول بیهقی «قلم را لختی بگریانم.»

مبهوتم. حالم شبیه دو سال پیش است. همان شبی که چیزی را دیدم که نباید می‌دیدم. تکان خورده بودم. در بی‌تعادل‌ترین حالِ تمام عمر به سر می‌بردم. تا چند روز آنچه دیدم همراهم بود. به وقت خوابیدن، به وقت آواز خواندن ـ که حتی ترانه‌های شاد را هم غمگین می‌خواندم ـ به وقت بافتنِ موهایم و به وقت هر آن کاری که می‌کردم و نمی‌کردم.

ذره ذره رفت. آن دیوِ نادیدنی روز به روز کوچک شد. سرش را از روی بالشم برداشت، غمش را از صدایم جمع کرد، از لای موهایم پر کشید و دیگر ندیدمش.

دارم می‌‌نویسم و دیگر چیزی از آن شب‌ها و دیوِ آن شب‌ها در خاطرم نیست. می‌دانم حالِ این روزها هم ماندنی نیست. دیوِ سخت‌جان این روزها هم یک شب سرش را از روی بالشم برمی‌دارد و آن روز حتی آوازهای غمگین را هم شاد می‌خوانم.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 30 دی 1398 ساعت: 20:46