گاهی دلم میخواهد همه چیز را بگذارم و بروم! کجا؟ هیچ نمیدانم.
نه کار کردنم به آدمیزاد میماند و نه استراحت کردنم. جان میکَنَم تا کارها را به آخر برسانم و نمیرسند. میانِ کار میمانم و رشتههای گم کرده را نمییابم. مثل همین حالا. کار را پیش بردهام. مواد خام آماده است. اما آن نخی که میبایست اینها را به هم متصل کند، پیدا نیست. نمیدانم چطور به هم وصلشان کنم. سر را کجا بگذارم و ته را کجا؟ این از کار کردنم که به نکردن شبیهتر است.
و اما استراحت کردنها. این استراحتها به راحتی نمیرسند. سرشارند از ناراحتی.
و این میان دلسرد شدهام از کارم. دارم میرسم به اینکه این کار، کارِ من نیست. من آدمِ این کار نیستم. دیگر حتی فکر نمیکنم درجا میزنم. به این نتیجه رسیدهام که دارم روز به روز عقبتر میروم. دارم به صفر میرسم. به هیچ بودن و هیچ شدن و هیچ ماندن. دارم به این میرسم که من هیچ به این جهان اضافه نکردهام. کاری که کردهام مساوی بوده است با کاری نکردن.
و اینها را میدانم و قدرت رها کردنم نیست. چسبیدهام به همین هیچها. به همین ناتوانی درشت و بداندام. چارههای موقت هم دیگر کارساز نیست. همین چارههای موقت مرا ماندگار کردند و پایم را در گِل بیشتر و بیشتر فروبردند.
و اما فکرهایم. مدام با خود میگویم در این زمانۀ غرق در هیچ و نیستی مگر میشود همان هستِ مصنوعی را هم نادیده گرفت؟ این نیستِ هستنما اگر برود چه میشود و چه نمیشود؟
کاری را که دوست دارم و به پایش عشق گذاشتهام رامم نمیشود. حالا بگذارم و بروم پیِ چه؟ چه هست که راضی کند این حال ناراضیام را؟
پر از نوسانم. پر از خواستنها و نخواستنها.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 113