این روزهای 35

ساخت وبلاگ

الف دیگر نمی‌توانست بنویسد. مدت‌ها بود این را می‌دانست و باور نمی‌کرد. گاه با آن ذخیرۀ لاغر واژگانی‌اش چیزکی می‌نوشت و روی نتوانستنش را می‌پوشاند.

الف چند سال پیش مهناز را آفرید. او را روی پله‌های یک خانۀ سفید گذاشت و دیگر سراغش نرفت. بعد از آن زن‌ها و مردهای دیگری هم آفریده شدند. بعضی رسیدند به جایی و بعضی هنوز هم سرگردانند. آخرین مخلوقش نوجوانی‌ست به نام رویا. رویا کولاژی‌ست از چند نوجوانِ دیده و نادیده.

الف چهار روز پیش روی کاغذی بدشکل نوشت: «دیگر نمی‌توانم بنویسم. خسته شدم از بس به نوشتن فکر کردم. خسته شدم از این داستان‌های مفلوک و معیوب. یک وقت‌هایی به جای غرق شدن در توهمِ دانستن و توانستن، شاید بد نباشد بدانیم که نمی‌توانیم. که گاه این جمله‌های «تو می‌توانی و خواستن توانستن است» آدمیزاد را پوک می‌کند. که به آدمیزاد جرأت می‌دهد تا هی برود و بتازاند بی‌آنکه چیزی به جهان افزاید. می‌خواهد و می‌رود به عشق توانستن و هی نمی‌تواند.»

الف نقطه گذاشت و تمام کرد. دیگر نمی‌توانست بنویسد.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:57