امشب یادِ دوستی افتادم که نامش مهسا بود. من و مهسا در دورۀ کارشناسی ارشد با هم دوست شدیم. در یک خوابگاه بودیم. او همکلاسیِ هماتاقیهای من بود. شیمی میخواند. اولین بار در جشن تولد یکی از بچههای خوابگاه همدیگر را دیدیم. دقایق پایانی جشن آمد پیشم نشست و گفت: «چقدر قشنگ میرقصی.» و بعد با هم حرف زدیم. هر دو کارشناسی را در دانشگاه فردوسی خوانده بودیم. مهسا یکی دو سال از من بزرگتر بود. بهش گفتم هماتاقی دورۀ کارشناسیام شیمی میخواند و همۀ استادان شیمیِ دانشگاه فردوسی را میشناسم. تا پایان جشن کنار هم بودیم.به اتاق که آمدم، شیمیهای اتاق گفتند: «الهام چهجوری با مهسا حرف میزدی؟ از چی میگفتین؟ اون دختری که میگفتیم تو کلاسمون همهش خودشو میگیره، همین مهساست.» آه. یادم آمد. آنها بارها از مهسا حرف زده بودند.بعد از آن شب، مهسا زیاد به اتاقمان میآمد، اما با همکلاسیهایش کاری نداشت. میآمد پیش من مینشست. با هم حرف میزدیم. از شعر و ادبیات و موسیقی. گاهی تا نیمهشب در حیاط خوابگاه قدم میزدیم و میگفتیم و میگفتیم و میگفتیم.خانوادۀ مهسا با خانوادۀ استاد شجریان رفتوآمد خانوادگی داشتند. خالۀ مهسا کارگردان بود و عاشق استاد. یکی از برادرهای استاد رفته بود خواستگاری خاله و خاله خانم گفته بود: «نه فقط محمدرضا.» و نشده بود.یک بار در آزمایشگاه چشم مهسا آسیب دید. رفتم اتاقشان. چشمهایش را بسته بود و غمگین بود. غروب بود. آماده شدیم و رفتیم دنبال دکتر و آزمایشگاه. خوب یادم است آزمایشگاهی پیدا کردیم که خیلی عجیب و مخوف بود. شبیه مراکز زیرزمینی س.ق.ط جنین. اینها را که گفتم مهسا بلند بلند خندید. درد و ناراحتی چشم به اندازۀ یک دقیقه دور شد. بالاخره دکتر را یافتیم. دکتر به مهسا گفته بود: «الا این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 1:57