این روزهای 221

ساخت وبلاگ

مدیر مدرسه همۀ همکاران را به باغش دعوت کرد. گفتم نمی‌توانم بیایم. آن‌قدر در طول سال تحصیلی از کتابخانه مرخصی گرفته‌ام و آن‌قدر مسئول کتابخانه با من راه آمده است که ترجیح می‌دهم جز در مواقع بسیار ضروری حرفی از مرخصی نزنم.

نمی‌دانم همکارانم چقدر با حسی که این روزها درگیرم، آشنایند، اما امروز کمی از این حس و حال برایشان گفتم. برایشان گفتم که این روزها خانواده‌هایی که بچه‌هایشان را در کلاس‌ها ثبت‌نام می‌کنند به چشمم خیلی امیدوار می‌آیند و حس می‌کنم من برای آن حجم از امیدواری خیلی کمم. برایشان گفتم قصدم شکسته‌نفسی و این چیزها نیست، واقعا حس می‌کنم خالی‌ام و چیزی ندارم که به بچه‌ها بدهم و حتی اگر چیزی هم داشته باشم، حال و حوصله‌اش را ندارم.

و از آن طرف هر روز خانواده‌ها و بچه‌ها زنگ می‌زنند و از دلتنگی برای خودم و کلاس‌ها می‌گویند. هر روز بچه‌های قدیمی می‌آیند و مرا محکم در آغوش می‌گیرند و از شور و شوقشان برای شروع کلاس‌ها می‌گویند. و همۀ اینها اگرچه مرا در لحظه بسیار شاد می‌کند، اما هر ذره از این شادی باری‌ست سنگین بر شانه‌های کم‌جانم. به میم می‌گویم «این روزها ساعت‌های بسیاری مشغول خواندن و دیدنِ توران میرهادی بوده‌ام. و بیش از همه به این دلیل که توران مرا به کار برگرداند. اما انگار سنگی به درونم راه یافته و هی می‌غلتد و می‌غلتد و راه را بر بسیاری از چیزها که روزگاری در من جاری بوده، سد می‌کند.»

الف گفت: «بهارم تموم شد و رفت و ما هیچی نفهمیدیم» و من نگفتم امسال از آن سال‌هایی بود که هر روز حواسم به بهار بود. به درخت‌ها، برگ‌ها، گل‌ها، پرنده‌ها، ابرها، آسمان، باران. حواسم به بهار بود و به خودم در بهار.

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:18