کاف تابستان پارسال در کلاسم بود. کلاس اولی بود. باهوش و باذوق. خوب کتاب میخواند. خوب مینوشت. خوب حرف میزد. با همه خوب بود. کاف پیش دوتا عمهاش زندگی میکرد. زودتر از همه به کلاس میآمد و دیرتر از همه از کلاس میرفت. هر بار من را میدید میگفت: «کی وقت دارین با هم حرف بزنیم؟» حرفهایش دربارۀ اختراعات کوچکش بود، دربارۀ پلههای خانهشان، دربارۀ اینکه قرار است از این شهر بروند، دربارۀ مادربزرگش که بسیار مهربان بوده و از دنیا رفته، دربارۀ عمههایش، دربارۀ زمین خوردنش و بعد هم جای زخم را نشان دادن و خیلی چیزهای دیگر.
چند روز پیش داشتم کتابها را ثبت میکردم که صدایی آشنا گفت: «سلام خانوم». کاف بود. عینکی، کوچک، ظریف و عزیز. خوشحال شدم از دیدنش. گفتم: «چه خوب که هنوز اینجایی!» گفت: «دیگه واسه همیشه اینجام.» و بعد فهمیدم عمهها دیگر نتوانستهاند کاف را نگه دارند. کاف را سپرده بودند به پرورشگاه کنار کتابخانه.
حالا کاف هر روز به کتابخانه میآید. هر دقیقه روبهرویم میایستد و از کتابی که خوانده میگوید. بازی برمیدارد و از آن بازی میگوید. از نامه نوشتن میپرسد و میگوید که میخواهد برایم نامه بنویسد.
ساعت یک میشود. به کاف میگویم: «بهبه وقت ناهار رسید. برو ناهارتو بخور عزیزم. بعد از ناهار دوباره بیا پیشمون.» کاف عینکش را درست میکند، به این طرف و آن طرف نگاه میکند و میگوید: «اگه برم ناهار بخورم چند دقیقه رو از دست میدم. هر وقت خواستین تعطیل کنین من میرم.» کاف از شیفتگان کتابخانه است.
حالا کاف هر روز به کتابخانه میآید و من هر روز دقایقی سادهدل و سادهبین و پریشان میشوم و به این فکر میکنم که میشود کاف به خانۀ ما بیاید و ما سرپرست او شویم؟ و بعد چراغ سادهبینیام خاموش میشود و یادم میآید که حتی اگر مسیر سرپرستی آسانِ آسانِ آسان هم بشود، این کار دلی بزرگ میخواهد و من میدانم دلم بزرگ نیست.
آسمان پرصداست. باران تند میبارد.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 5