این روزهای 220

ساخت وبلاگ

ساعت ۶ صبح بیدار شدم و دیدم سرشارم از اشتیاقِ شنیدن «ای شب از رؤیای تو رنگین شده». از تخت برخاستم. مسواک زدم و در طولِ آماده شدن بارها و بارها شنیدمش.


ساعت ۶ صبحِ روز دیگر پر بودم از اشتیاق شنیدن «تو به یک عاطفه می‌مانی».


پیش از این اشتیاقی این‌چنین در صبح‌هایی آنچنان به سراغم نیامده بود.

حالا شب‌ها به شوق شنیدنِ صدای صبح جوری دیگر می‌خوابم.


در طول روز چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. وقتی از کنار درخت‌های توت رد می‌شوم. وقتی به مغازۀ فروش وسایل ماهیگیری و کوهنوردی نگاه می‌کنم. وقتی در کیفم نخود پیدا می‌کنم و یاد همسایۀ قدیمی می‌افتم. زنی مهربان و خوش‌رو که می‌گفتند گاهی دستش درد می‌کند. زنی که غروب‌های پنجشنبه با کیسه‌ای پر از نخود و کشمش به کوچه می‌آمد و به همۀ بچه‌های کوچه نخود و کشمش می‌داد. بچه بودم و فکر می‌کردم این نخود و کشمش نذری‌ست برای خوب شدن دست‌هایش. و در تمام این سال‌ها غروب پنجشنبه‌ای نبوده که به یاد آن زن نیفتم.

در طول روز چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. وقتی رفتم طلافروشی و چشمم به انگشتری فیروزه‌ افتاد. انگشتر طلای کارکرده و مستعمل بود. پولم بهش نمی‌رسید. قدیمی بود و قشنگ. فروشنده گفت: «این روزها بیشتر انگشترهای فیروزه، فیروزۀ اصل نیست. سنگ نیستند و فقط پلاستیک فیروزه‌ای رنگ‌اند. این انگشتر قدیمی است و فیروزه‌اش هم سنگ است و اصل.» فروشنده را می‌شناختم و می‌دانستم راستگو و درستکار است. با کمی قرض و قوله آن انگشتر را خریدم و حالا هر روز آن انگشتر توی دستم است. هر روز زنی با انگشتر فیروزه‌ای‌ام.

در طول روز چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. به خواهرها و خواهرزاده‌ها نگاه می‌کنم. به خانه‌ای که شلوغ شده و خلوتی که دیگر نیست. به گرمیِ دلم از حضورشان، به دلتنگی برایشان و به دوست‌ داشتن‌شان.

بابا کتاب «آمدیم خانه نبودید» را بهم نشان می‌دهد. من چند خطی می‌خوانم و بعد خانه‌ها را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد کتاب بخرم. این روزها بسیار کتاب خریده‌ام و هر خطی را که می‌خوانم، اشتیاقم به بیشتر خواندن افزون می‌شود و بعد یادم می‌آید وقت کم است و کارها بسیار و من استاد تلنبار کردن کارها و کتاب‌ها و لباس‌ها و فکرها هستم.

یاد چند سال پیش می‌افتم. آن ظهر تابستان که فکر می‌کردم رفتنی‌ام. فکر می‌کردم رفتنی‌ام و نشستم روی تخت و به لباس‌های توی کمد نگاه کردم و دلم برای همۀ لباس‌های نپوشیده و کم‌پوشیده سوخت. و گریستم. چهار ساعت بعد فهمیدم رفتنی نیستم و دیگر دلم برای لباس‌ها نسوخت و نگریستم.


این روزها با لباس‌های تازه عکس‌ها گرفته‌ام. عکس‌ها قشنگ شد.


«آمدیم خانه نبودید» را باز می‌کنم. خانۀ حسین منزوی باز می‌شود. می‌خوانمش. و دلم شعر می‌خواهد.

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو زآن ‌سوی در شنوده نشد

سرت به بازوی من تكیه‌ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسۀ بوسه‌دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشك سوده نشد

به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یكی دو فصل گذشت از درو، ولی چه كنم
كه باز خوشۀ دلتنگی‌ام دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است؟ كی؟ چه زمان
غروب جمعۀ من بی‌تو پوك و پوده نشد؟

همین نه دیدنت امروز، روزها طی گشت
كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت اگر
به شوق دیدن تو تازه‌ای سروده نشد

شعر از حسین منزوی

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 22 خرداد 1403 ساعت: 1:10