از صبح یکی از شعرهای شاملو ورد زبانم است. فقط فقط یک سطر از آن شعر. شعر معروفیست، اما سالهاست فقط یک سطرش را به خاطر سپردهام. امروز دوباره خواندمش و خواستم تمامش را به خاطر بسپارم.
هفتۀ پیش دو هدیه به دستم رسید. اولی کتابی از دوست که با پست برایم فرستاده بود و دومی پیراهنی از مهربانهمکار.
مغازه کمکم دارد مغازه میشود. پولم کم بود و نتوانستم چیزهای خیلی خوب و خیلی قشنگ بخرم. همه چیز متوسط رو به پایین است. قفسهها، صندلیها و چیزهای دیگر. بعدها که پولدار شدم، مغازه را قشنگتر میکنم.
اول میخواستم اسم مغازه را اردیبهشت بگذارم اما پریشب موقع خواندن آن کتاب خوب، اسم دیگری به ذهنم رسید. اسم بابا. بابایی که من و خیلی از آدمهای این شهر را با کتاب آشنا کرد.
مامانِ یکی از بچههای کتابخانه زنگ زد و گفت: «برای بزرگترها، برای من هم کلاس بگذار» دو سال است که میخواهم این کار را بکنم، نمیدانم امسال وقتش رسیده یا نه!
روز معلم بود و گفت بیا دربارۀ معلم حرف بزنیم. گفتم در کتابخانه عادت کرده بودم به دوست داشته شدن. بچههای کارگاههای ادبی همیشه دوستم داشتند و دارند. در مدرسه دانستم میشود برای بعضی دانشآموزان محبوبترین بود و برای بعضی نه!
سریال خوبی پیدا کردهام و خیلی خوشحالم. انیمۀ جدید میازاکی را هم ندیدم و میخواهم یکی از همین شبها ببینمش. مستند ویم وندرس را هم باید بگردم و پیدا کنم.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 35