مدتها پیش وبلاگ زنی را میخواندم که آرزو داشت مادر شود. زن در تمام یادداشتهایش از این آرزو و درد و رنجهایی که برای رسیدن به آن کشیده بود، گفته بود. یک جایی در میان یادداشتها گفته بود اینها را مینویسم تا روزی که مادر شدم بخوانمشان و بدانم که حالم پیش از مادر شدن چگونه بوده است. آن زن هنوز مادر نشده است. او یک جایی از نوشتن دست کشید و حالا شاید یک سال است که نمینویسد.
من هم بسیاری از یادداشتهای وبلاگم را برای این نوشتهام که خودم را پیش و پس از بسیاری از داشتهها و نداشتههایم ببینم و بشناسم. مثل امروز.
امروز عصر وقتی از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم الهام باید همین امروز بروی پیش دکتر. و رفتم. مدتها بود چیزی نگرانم میکرد، اما برای این نگرانی کاری نمیکردم. رفتم پیش آقای دکتر و او معاینه کرد. بهش گفتم پیش از این رفته بودم پیش همان دکتری که خودتان معرفی کرده بودید و از او راضی نبودم. دکتر معاینه کرد و بعد کاری کرد که برایم عجیب بود. توی چشمهایم نگاه کرد و بعد صندلیاش را چرخاند و پشت به من نشست. یک دقیقه سکوت کرد و هیچ نگفت.
نمیدانم در آن لحظات به چه فکر میکرد. بعد از یک دقیقه رو بهرویم نشست و دوباره توی چشمهایم نگاه کرد. موبایلش را برداشت. در موبایلش دنبال چیزی میگشت. شمارههای عجیب غریب به من میداد که بنویسم و جایی ذخیره کنم. شمارۀ دکترهای مختلف. بعد گفت روحیۀ طلبکارانه داشته باش و برو شکایت کن. برو حقت را بگیر. گفتم اتفاقا روحیۀ طلبکارانه دارم و بلدم حقم را بگیرم، اما بهش نگفتم که این روزها خستهام و انرژی طلبکار بودن ندارم. و به دکتر نگفتم حوصلۀ دیدن ژستها و سکوتهای سینمایی تو را هم ندارم.
و بعد خداحافظی کردم و آمدم. در راه نگرانیام را میدیدم که بزرگتر شده بود و دیگر نمیشد نادیدهاش گرفت.
من همیشه از زندگی در این شهر کوچک راضی بودهام. یادم نمیآید بخواهم کاری بکنم و به خاطر اینجا بودن نتوانم. اما گاهی مثل امروز چیزی در این شهر آزارم میدهد و آن نبودن پزشکانِ خوب و کاربلد است. اینکه باید سختی ببینی و سختی بکشی و از کار و زندگیات بزنی و بروی پیش دکترهای شهر بزرگِ مجاور.
هفتۀ آینده سه روز مراقب امتحانم و باید بروم مدرسه. سه روز هم باید به کتابخانه بروم. باید دنبال پروانۀ کسب هم باشم. باید از یک دکتر خوب در شهر مجاور هم وقت بگیرم و تکلیف این نگرانی را روشن کنم. هر چند ممکن است دکترها حالاحالاها وقت نداشته باشند.
میخواستم این نگرانی را، آن سکوت دکتر را، آن دقایقی را که در شهر با نگرانیِ بزرگم قدم میزدم، اینجا بیاورم. تا روزی که الهام دیگریام، الهام این روزها را ببینم.
و از دقایق خوش امروز، آن دقایقی بود که مهربانهمکار دو صندلی برد حیاط پشتیِ کتابخانه. با هم آنجا نشستیم و من برایش رودکی خواندم. بعد صندلیها را آوردیم کتابخانه و فرخی سیستانی خواندم و از خودم پرسیدم الهام پیش از این هم این شعر فرخی را همینقدر دوست داشتی؟ چون امروز بسیار بسیار بسیار دوستش داشتم.
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندان که یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگناهی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
.
.
.
.
.
برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 35