کتابی که این روزها میخوانم سنگینوزن است. با اینکه جلدش گالینگور نیست و فقط دویست صفحه دارد، اما سنگین است. آنقدر سنگین که هر بار میخوانمش، دستم درد میگیرد.
پنج سال پیش، چند هفته پس از آن سوگ، دستم درد گرفت. همه چیز خوب یادم مانده است. صبح دوشنبه درد به سراغ دستم آمد. عصر چهارشنبه درد زیاد شد. خودم را در عکسهایی که از عصر چهارشنبه مانده میبینم. سیاهپوشم و با دست چپ آرنج دست راستم را گرفتهام. چشمهایم غمگین است. عصر پنجشنبه درد زیادتر شد. پنجشنبهشب و صبح جمعه درد شدیدترین دردی شد که دیده بود. عصر شنبه به دکتر نشانش دادم و صبح دوشنبه درد رفت که رفت.
حالا چند روزی است که همان نقطه دوباره درد میکند، اما دردی سبک و تحملپذیر. و این درد نه آن دردیست که در یادداشت پیش از آن گفتهام. که در یادداشت پیش دردی در کار نیست و تنها کمی نگرانی هست.
امروز وسط خواندنِ کتاب سنگین و نوشتن برنامۀ جزئی کلاسهای تابستان و حرف زدن با مامان یکی از بچهها و درست کردن کباب تابهای، یاد دنیل دیلوئیس آفتادم. به خودم گفتم این یکی دو روز یکی دو فیلم ازش ببینم. بعد از آماده شدن تکتک کبابها، سری به یو.تیوب زدم و دیدم آخرین ویدئوی احسان منصوری هم دربارۀ دنیل دیلوئیس است. خوشحال شدم.
تور یزد را نتوانستم بروم. همه چیز را آماده کرده بودم. لباسهای خنک و گل و گشاد خریده بودم، عینک آفتابی نو، کتابهای سفر و مقادیری شور و شوق. رفتم و گفتند: «به علت عدم استقبال از این تور، برنامه کنسل شد.» ناراحت نشدم. چون هیچ وقت تمام و کمال میل سفر با من نبوده است، اما میل در خانه بودن تا دلتان بخواهد. در این میان همکارم از تور تازۀ فرهنگیان برایم میگوید و سفری ششروزه به همدان. نمیدانم شاید این یکی را بروم.
و اتفاق خوش این چند روز یافتن پنیر رویاهایم بود. همکارم پنیری به کتابخانه آورد و من یک لقمه خوردم و مست شدم. حالا قرار است برود از همان پنیر برای من هم بخرد و مرا یک عمر بندۀ خود کند.
عصر پنجشنبه است. «بارانکی خرد خرد میبارد. چنان که زمین ترگونه میکند.»*
* از تاریخ بیهقی با تغییر زمان فعلها.
این روزهای من...برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 34